روابط عمومی موسسه زیتون: در طول ایام سال مناسبت‌های مذهبی بسیاری هستند که حال و هوای معنوی خاصی دارند؛ سحرهای ماه رمضان، ایام اعتکاف، نیمه شعبان، ایام فاطمیه و خلاصه بهانه برای هوایی شدن دل آدم زیاد است اما آن چیزی که با شروع ماه محرم سراغ آدم می‌آید، اصلا جنس دیگری دارد؛ غمی محزون که هر سال تازه‌تر می‌شود، بغضی که انگار قرار نیست بشکند، اشک‌هایی که بی بهانه می‌بارد و دل‌هایی که جز حضرت حسین (علیه‌السلام) ماوا و پناهی ندارد.

موسسه زیتون امسال هم مانند سال‌های قبل پرچم عزای سیدالشهدا (علیه‌السلام) را بلند کرد و با گستردن سفره روضه حضرت، میزبان دل‌های عاشقی بود که به هر طریق خود را به این مجلس گره زدند.

هرچند بواسطه شیوع بیماری کرونا و لزوم رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی، امکان پذیرایی گسترده از عزاداران وجود نداشت، اما بانیان روضه در حد بضاعت موسسه زیتون از عزاداران سالار شهیدان به گرمی استقبال کردند.

این مراسم ساده و بی ریا، بازخوردهایی هم داشت از جمله دل‌نوشته عزادارانی که بعد از حضور در مراسم، دست به قلم بردند و از حال خوش بعد از روضه برای‌مان نوشتند. آنچه در ادامه ‌می‌خوانید؛ دل‌نوشته یکی از عزیزانی است که در مراسم شب تاسوعا مهمان مجلس روضه موسسه زیتون بود و از حال خوبش این‌ طور برای‌ ما نوشت:

«من دیروز عجیب هوس چای روضه کرده بودم!

دو‌ سال است محرم می‌شود، پرچم مشکی بر سر در خانه‌ها به اهتزاز در می‌آید و کوچه‌ها سیاهی می‌بندند، سخنرانان و مداحان بر منبر می‌روند، تک تک خانه‌ها مجلس عزای پسر فاطمه است.

دیگ‌های نذری برقرار است، زیارت عاشوراهاست که خوانده می‌شود! حتی دل‌سوختگی و بغض در گلو دو چندان شده، اعلام تسلیت و همدردی‌ها بیشتر شده، در هر جعبه الکترونیکی شخصی‌مان انواع روضه و کتاب و سخنرانی و تصویر سوگواری بایگانی است و هر لحظه در دسترس، ولی نمی‌دانم چرا یک چیز کم است و نمی‌دانم چیست؟!

تنها دیگر ما تنگاتنگ هم نمی‌نشینیم، سوز جگر یکدیگر را نمی‌شنویم و صدای بر سینه کوفتن‌مان در هم نمی‌آمیزد و نوای یا حسین گفتن‌مان در هوا نمی‌پیچد!

هوس بوی عطر چای روضه را دارم! وقتی دلت شرحه شرحه از بیداد آل یزید است و گلویت از ترکیدن بغض در سوزش، دستت از کوبش بر سر و سینه خسته، گوش‌ات از غوغای درون همنشینت آشفته، تنها آن چای معطر گرم انگار مرهمی برایت می‌شود. هوس چای روضه دارم!

شنیده بودم که هیئتی در حوالی منزل‌مان روزهای آخرش هست، انگار شب تاسوعا دعوت‌نامه آمد و ما هم رفتیم. ولی نه سخنران بود، نه مداح، نه معمم و روحانی، بلکه یک حیاط و یک حوض وسط و پر از گلدان‌های شمعدانی و یاس و گندمی دورادور حیاط و حوض و روی پله‌ها!

مثل خانه پدربزرگ، ساختمانی که از عرش تا فرش سیاه‌پوش بود و تنها یک ایوان کوچک و یک صندلی و میز و یک میکروفون با کتیبه‌ای کرم‌رنگ ولی با خط و رسم تسلیت در پشت سر، باز هم مثل روضه زمان حضور پدربزرگ.

با گلیم حیاط را فرش کرده بودند و به فاصله دو متر با چسب سفید ضربدری محل نشستن افراد مشخص شده بود و کنار گلیم‌ها صندلی، فانوس‌های سفید کوچک روشن و بطری‌های آب و دستمال کاغذی در بین تمام فواصل.

فضا با پنکه‌های آب‌پاش پایه بلند خنک می‌شد، یاد حج افتادم، صحن پیامبر (ص) وقتی بین ضریح و بقیع تنها روی سنگ‌های سفید زیر چادرها می‌نشینی و دعا و نماز می‌خوانی و با همین پنکه‌های آب‌پاش، سر و صورتت خنک می‌شود.

من این مکان را خیلی دوست داشتم، بار دیگر خودم را بین اهل‌بیت انگار حس کردم، نزدیک پیامبر و ائمه بقیع (ع) و پشت در خانه فاطمه (س). انگار برای واگویی سویدای دل آن را ساخته‌اند.

در ابتدای ورود تقدیم پاکتی بود حاوی زیارت عاشورا و پذیرایی و چای کیسه‌ای روضه که هنرمندانه با روبان مشکی بسته شده بود و استقبال و دعوت به مجلس. یاد پاکت‌های میوه و آذوقه خریداری شده خانه در دستان پدربزرگ افتادم.

بعد از نماز مغرب و عشای انفرادی، با پخش دعای فرج دلم لرزید، اشک‌ها بی اختیار جاری بود، انگار اول بار هست که این دعا را می‌شنوم! عاشورا خوانده شد ولی برایم مفهومی دیگر داشت، لعن‌ها را سریع‌تر می‌گفتم و سلام‌ها را از ته دل و با صبر و لطافت.

گرچه می‌دانستم آن ملعونین مسبب در تاریکی ماندن و گم‌گشتگی ما هستند ولی دلم برای اباعبدالله آنقدر تنگ بود که انگار خودش الان غنیمتی بی‌بهاست، حتی اگر زمان حضورش کوتاه باشد ولی بهره‌اش تا بیکران مانا.

این بار مجلس دست شعرا و ادیبان بود، محفل را هنرمندانه می‌گرداندند، تک به تک شعرا می‌آمدند پشت میکروفون، پذیرای گلوی خسته آنان یک سینی برنجی کوچک و دو استکان کمرباریک حاوی آب جوش و چای. واقعه کربلا را به روایت مولانا آغاز کردند و بعد از زبان خودشان و دیگر شعرا گوشه‌های مختلف این حماسه را به نظم آوردند.

فضای خاصی بود، نه فریاد بود و نه جمله تشویقی برای گریه در مجلس امام و پاداش بهشت و آمرزش گناهان. کلمات آهنگین به نظم کشیده هنرمندان شاعر بود که در فضا طنین داشت، اشک‌ها می‌آمد و آه‌ها را از سینه بیرون می‌کشید ولی چه آهسته و بی فغان. مقتل‌ها در نظم و نثر روان بود و سوز دل را بیشتر می‌کرد،

یاد گریه کودکان یتیم افتاده بودم که غریبانه در گوشه‌ای آهسته اشک می‌ریزند و زنان بی‌پناه که در خلوت خود خون دل می‌خورند جای ریزش اشک.

از جزع و فزع و فریاد و بیقراری‌های پر نمود و نمادین خبری نبود، انگار دیگر فهمیدی که تنها یکی است که آه‌ تو را می‌شنود و در آغوشت می‌گیرد و دلت را از بیقراری رها می‌کند و او هم از رگ گردن به تو نزدیک‌تر است، پس چرا شیون و فغان! او سوز درون جانت را می‌بیند و می‌داند و می‌شناسد، پس آرام باش و منتظر. چون برای طلای ناب، زمان گداختن به کفایت نرسیده.

حاجت‌شان روا و جای همگی عشاق حماسه‌ساز کربلا سبز.»